صابون شترمرغ 2

صابون شترمرغ

صابون شترمرغ 2

صابون شترمرغ

همیشه‌ی من، هرگز بود غروب، پلی است از رویا به تاریکی

شعر در مورد آفتاب

شعر در مورد آفتاب ,شعر در مورد آفتابگردان , شعر در مورد آفتاب پاییزی , شعر در مورد آفتاب زمستان

با مجموعه شعر در مورد آفتاب پاییزی ، اشعاری زیبا در مورد آفتاب زمستان ، زیباترین شعر در مورد طلوع و غروب آفتاب در سایت صابون شترمرغ همراه باشید

اشعار آفتاب

دوستت دارم همان‌گونه که شب، ماه را

دوستت دارم همان‌گونه که صبح، آفتاب را

دوستت دارم مثل ملاقات پنهانی مادر، از لای در

دوستت دارم مثل حبس من با تو تا ابد

در یک اتاق دربسته حتی بی پنجره!

تنها من و تو این چنین دوستت دارم تو را…

شعر از “چیستا یثربی”

⇔⇔⇔⇔

مثل درختی که

به سوی آفتاب قد می کشد

همه وجودم دستی شده است

 و همه دستم خواهشی:

خواهشِ تو…

شعر در مورد چپ دست ها

⇔⇔⇔⇔

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

⇔⇔⇔⇔

چگونه نخواهمت؟ تو آن نیمه سیلی نخورده منی

آن نیمه آفتابی که می شود برکت را از کشتزارهای زیر پیراهنت به زکات گرفت

مرا چنان در آغوشت بگیر که در جنگل های بی تفنگ دراز بکشم

زیر درخت های بی دار آسمان های بی شلیک مرا که از انفجار توده های گوشت به خود می لرزم

در خودت بپیچ و نترس اگر جز زایش عجیب الخلقه این عشق چیزی از من نمی دانی

تو هر چه را که با لحن متین اندوه صدا بزنی من همان هستم.

شعر از “فرنگیس شنتیا”

⇔⇔⇔⇔

مرا زِ شرم مهر خویش آب کن

مرا به خویش جذب کن!

مرا هم آفتاب کن

⇔⇔⇔⇔

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد

چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد

ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد

اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را

شعر از مولانا

شعر در مورد بخشش

⇔⇔⇔⇔

عشق اکنون مهربانی می‌کند

جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت

ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق

خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک

گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد

گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود

گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست

گر سماع لن ترانی می‌کند

شعر از مولانا

شعر در مورد بی اعتمادی

⇔⇔⇔⇔

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

شعر از حافظ

شعر در مورد خواب

⇔⇔⇔⇔

همرنگ سپیده و سپیدار شوید

مشتاق سلام و مست دیدار شوید

روشن شده چشم آسمان، صبح بخیر!

در میزند آفتاب بیدار شوید…

سلام صبح بخیر عزیزم

⇔⇔⇔⇔

همیشه‌ی من، هرگز بود غروب، پلی است از رویا به تاریکی

تاریکی نگاه توست زیر پلک‌های افتاده همیشه‌ی من، هرگز بود غروب، ظهر توست منظومه‌هاست،

پنجره‌های اتاق و آسمانی از شیشه می‌آید بر دست‌های چهار درخت لخت

شگفتا که سایه می‌گذرد بی‌آفتاب از این رهگذر از همیشه من.

شعر از “بیژن نجدی”

منبع : شعر در مورد آفتاب پاییزی و زمستانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.